داستان های عبرت اموز

مطالب و داستان های جالب و کوتاه

داستان های عبرت اموز

مطالب و داستان های جالب و کوتاه

سلام دوست عزیزم،مهم نیست کی هستی و وبلاگ من را از کجا پیدا کردی اما می خوام بگم این وبلاگ رو نوشتم که هر وقت از همه جا خسته شدی یه سری بهش بزنی و یادت بیفته یکی اون بالا هست که همه ی ما رو خیلی دوست داره خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی فکر نکن من کس خاصی هستم که دارم این حرفها رو میزنم من هم خیلی وقتها یادم میره و کلی غر میزنم اما شاید با نوشتن این وبلاگ خودمم آدم بهتری بشم

به امید اینکه همه مون آدم بهتری باشیم

بایگانی

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

 «شیرین»  ملقب  به «ام رستم » دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی (387ق.  366ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان، ری، همدان و اصفهان حکم می راند.
به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است. سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود: باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی.
ام رستم، به پیک محمود گفت: اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد؟ پیک گفت آن وقت محمود غزنوی سرزمین شما را به راستی از آن خود خواهد کرد.
ام رستم به پیک گفت: که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید: در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد. به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود، اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی، زنی را کشت.
پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند.
ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود.

اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»

رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»🍉پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»

پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟» پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر! رییس: «از کجا می دونید؟» پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!

🍶نتیجه: منشا نتایج نادرست از سیستم اشتباه است🍶

 

در کودکی همیشه فکر میکردم شبها کسی زیر تختم پنهان شده است. نزد روانپزشک رفتم و مشکلم را گفتم روانپزشک گفت: "فقط یک سال هفته‌ای سه روز جلسه ای 50 تومان بده و بیا تا درمانت کنم"  از آنجایی که این پول را نداشتم که بپردازم بیخیال شدم و نرفتم.

شش ماه بعد آن پزشک را در جایی دیدم پرسید: "چرا نیومدی؟" گفتم: "خُب، جلسه‌ای پنجاه تومان، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجّار منو مجانی معالجه کرد. خوشحالم که اون پول رو پس‌انداز کردم و یه وانت نو خریدم" پزشک گفت: "عجب! میتونم بپرسم اون نجّار چطور تو رو معالجه کرد؟" گفتم: "به من گفت اگه پایه‌های تختخواب را ببُرم، دیگه هیچکس نمی‌تونه زیر تختت قایم بشه"

 نکته :

👁‍برای هر تصمیم گیری شتاب نکنیم.

💭محدودیتها همیشه بد نیست گاهی باعث خلاقیتهای ارزنده ای میشود.

‍🗨سخت ترین و گرانترین راه حل الزاما بهترین راه حل نیست.

💭چشمها را باید شست جور دیگر باید دید.

 

 افسر راهنمایی راننده ی یک خودرو که با سرعت بسیار بالایی در اتوبان در حال حرکت بود رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می داره.

افسر : می شه گواهینامه تون رو ببینم ؟

راننده : گواهینامه ندارم . بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردن.

افسر : میشه کارت ماشینتون رو ببینم ؟

راننده : این ماشین من نیست ! من این ماشینو دزدیده ام !!!

افسر : این ماشین دزدیه؟ 

راننده : آره همین طوره ولی بذار یه کم فکر کنم ! فکر کنم وقتی داشتم تفنگم رو می زاشتم تو داشبورد کارت ماشین صاحبش رو دیدم!

افسر : یعنی تو داشبورد یه تفنگ داری ؟ 

راننده : بله . همون تفنگی که باهاش خانم صاحب ماشین رو کشتم و بعدش هم جنازه اش رو گذاشتم تو صندوق عقب .

افسر : یه جسد تو صندوق عقب ماشینه ؟

راننده : بله قربان همینطوره!!!

با شنیدن این حرف افسر سریعا با مافوقش (سروان )تماس می گیره. طولی نمی کشه که ماشینهای پلیس

آژیرکشان  ماشین مرد رو محاصره می کنن و سروان برای حل این قضیه پیچیده به پیش مرد می آد.

سروان : ببخشید آقا میشه گواهینامه تون رو ببینم ؟

راننده : بله بفرمایید !! گواهینامه مرد کاملا صحیح بود!

سروان : این ماشین مال کیه؟

راننده : مال خودمه جناب سروان .اینم کارتش ! اوراق ماشین درست بود و ماشین مال خود مرد بود!

سروان : میشه خیلی آروم داشبورد رو باز کنی تا ببینم تفنگی تو اون هست یا نه؟

راننده : البته جناب سروان ولی مطمئن باشین که تفنگی اون تو نیست !! واقعا هم هیچ تفنگی اون تو نبود !

سروان : میشه صندوق عقب رو بزنین بالا . به من گفتن که یه جسد اون تویه !!

راننده : ایرادی نداره

راننده در صندوق عقب رو باز می کنه و صد البته که جسدی اون تو نیست !!! سروان: من که سر در نمی آرم . افسری که جلوی شما رو گرفته به من گفت که شما گواهینامه ندارین،این ماشین رو دزدیدین ،تو داشبوردتون یه تفنگ دارین و یه جسد هم تو صندوق عقبتونه !!!

راننده : عجب !!! ، شرط می بندم که این دروغگو به شما گفته که من تند هم می رفتم.چشمکچشمکخنده