داستان های عبرت اموز

مطالب و داستان های جالب و کوتاه

داستان های عبرت اموز

مطالب و داستان های جالب و کوتاه

سلام دوست عزیزم،مهم نیست کی هستی و وبلاگ من را از کجا پیدا کردی اما می خوام بگم این وبلاگ رو نوشتم که هر وقت از همه جا خسته شدی یه سری بهش بزنی و یادت بیفته یکی اون بالا هست که همه ی ما رو خیلی دوست داره خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی فکر نکن من کس خاصی هستم که دارم این حرفها رو میزنم من هم خیلی وقتها یادم میره و کلی غر میزنم اما شاید با نوشتن این وبلاگ خودمم آدم بهتری بشم

به امید اینکه همه مون آدم بهتری باشیم

بایگانی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

چمدونش را بسته بودیم ، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی … گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!” گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.” گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟” گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!” گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!” خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.

اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن! آبنات رو برداشت گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.” دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:

“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.” اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت: “چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!” در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب میگفت: “گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”

 

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید، چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند.یا وقتی لیوان را می گرفت شیر از داخل آن به روی میز می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت باید فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سروصدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام. پس زن و شوهر برای پیر مرد در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیر مرد به تنهایی غذایش را می خورد. در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت می بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود، حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند.

گهگاه آنها که چشمشان به پیرمرد می افتاد و متوجه می شدند همچنان که در تنهایی غذا می خورد، چشمانش پر از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می دادند.

اما کودک ۴ ساله شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. پس با مهربانی از اوپرسید: پسرم داری چی می سازی؟

پسرک هم با ملایمت جواب داد: یک کاسه ی چوبی کوچک. تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدم.و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

 

 

هنگامی که میتران در سال 1981 زمام امور فرانسه را بر عهده گرفت،از مصر تقاضا شد تا جسد مومیایی شده فرعون برای برخی تحقیقات از مصر به فرانسه منتقل شود. هنگامی که هواپیمای حامل بزرگترین طاغوت تاریخ در فرانسه به زمین نشست،بسیاری از مسئولین کشور فرانسه و از جمله رئیس دولت و وزرایش در فرودگاه حاضر شده و از جسد طاغوت استقبال کردند پس از اتمام مراسم، جسد فرعون به مکانی با شرایط خاص در مرکز آثار فرانسه انتقال داده شد  تا بزرگترین دانشمندان باستانشناس به همراه بهترین جراحان و کالبد شکافان فرانسه،آزمایشات خود را بر روی این جسد و کشف اسرار متعلق به آن شروع کنند. رئیس این گروه تحقیق و ترمیم جسد یکی از بزرگترین دانشمندان فرانسه بنام پروفسور موریس بوکای بود  که برخلاف سایرین که قصد ترمیم جسد داشتند

او در صدد کشف راز و چگونگی مرگ فرعون بود.تحقیقات پرفوسور بوکای همچنان ادامه داشت تا اینکه در ساعات پایانی شب نتایج نهایی ظاهر شد.. بقایای نمکی که پس از ساعتها تحقیق بر جسد فرعون کشف شد دال بر این بود که او در دریا غرق شده و مرده است و پس از خارج کردن جسد او از دریا برای حفظ جسد، آنرا مومیایی کرده اند. اما مسئله ی غریب و آنچه باعث تعجب بیش از حد پروفسور بوکای شده بود این مسئله بود که چگونه این جسد سالمتر از سایر اجساد باقی مانده است در حالیکه این جسد از دریا بیرون کشیده شده است. پروفسور موریس بوکای در حال آماده کردن گزارش نهایی در مورد کشف جدید(مرگ فرعون بوسیله غرق شدن در دریا و مومیایی جسد او بلافاصله پس از بیرون کشیدن از دریا بود) که یکی از حضار در گوشی به او یادآور شد که برای انتشار نتیجه تحقیق عجله نکند، چرا که نتیجه تحقیق کاملا مطابق با نظر مسلمانان در مورد غرق شدن فرعون است. ولی موریس بوکای بشدت این خبر را رد کرده و آن را بعید دانست.او بر این عقیده بود که رسیدن به چنین نتیجه ی بزرگی ممکن نیست مگر با پیشرفت علم و با استفاده از امکانات دقیق و پیشرفته کامپیوتری. در جواب او یکی از حضار بیان کرد که قرآنی که مسلمانان به آن ایمان دارند قصه غرق شدن فرعون و سالم ماندن جسد او بعد از مرگ را خبر داده است. حیرت و سردرگمی پروفسور دوچندان شد و از خود سوال میکرد که چگونه این امر ممکن است با توجه به اینکه این مومیایی  تقریبا در حدود دویست سال قبل کشف شده است،در حالیکه قرآن مسلمانان قبل از 1400سال پیدا شده است؟ چگونه با عقل جور در می آید در حالیکه هیچ انسانی از مومیایی شدن فراعنه توسط مصریان قدیم آگاهی نداشته و زمان زیادی از کشف این مسئله نمیگذرد؟ موریس بوکای تمام شب به جسد مومیایی شده زل زده بود و در مورد سخن دوستش فکر میکرد که چگونه قرآن مسلمانان در مورد نجات جسد بعد از غرق سخن میگوید و با خود میگفت آیا امکان دارد این مومیایی همان فرعونی باشد که موسی را دنبال میکرد؟ و آیا ممکن است که محمد هزار سال قبل از این قضیه خبر داشته است؟ پس از اتمام تحقیق و ترمیم جسد فرعون، آن را به مصر باز گرداندند ولی موریس بوکای خاطرش آرام نگرفت تا اینکه تصمیم به سفر به کشورهای اسلامی گرفت تا از صحت خبر در مورد ذکر نجات جسد فرعون توسط قرآن اطمینان حاصل کند. یکی از مسلمانان قرآن را باز کرد و این آیه را برای او تلاوت نمود:

🍎{فَالْیَوْمَ نُنَجِّیکَ بِبَدَنِکَ لِتَکُونَ لِمَنْ خَلْفَکَ آیَةً وَإِنَّ کَثِیراً مِنَ النَّاسِ عَنْ آیَاتِنَا لَغَافِلُونَ} [یونس:92]

🍏امروز فقط بدن تو را نجات میدهیم تا برای افراد پس از خودت درسی باشد. هر چند خیلی از مردم از آیات ما غافلند....

این آیه او را بسیار تحت تآثیر قرار داد و لرزه بر اندام او انداخت و با صدای بلند فریاد زد: من به اسلام داخل شدم و به این قرآن ایمان آوردم. موریس بوکای با تغییرات بسیاری در فکر و اندیشه به فرانسه بازگشت و ده ها سال پیرامون تطابق حقائق علمی کشف شده در عصر جدید با آیه های قرآن، تحقیق کرد و حتی یک مورد از آیات قرآن را نیافت که با حقایق ثابت علمی تناقض داشته باشد.و بر ایمان او به کلام الله فزوده شد. حاصل تلاش سالها تحقیق این دانشمند فرانسوی کتابی بود بنام( قرآن و تورات و انجیل و علم بررسی کتب مقدس در پرتوعلوم جدید

 

 روزی انیشتین به چارلی
چاپلین گفت :
می دانی آنچه که باعث شهرت تو شده چیست؟
"این است که تو حرفی
نمیرنی و همه حرف تو را می فهمند"!

چارلی هم با خنده می گوید :
تو هم
می دانی آنچه باعث شهرت تو شده چیست؟
"این است که تو با اینکه حرف میزنی، هیچکس
حرفهایت را نمی فهمد"!